پرنیانپرنیان، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

پرنیان، نفس مامان و بابا

آخرین خریدای سیسمونیت و ویزیت هفته 35

دیروز من و مامان جونت رفتیم دکتر برای ویزیت 35 هفتگی شما.کلا تا موقع تولد شما 2 تا ویزیت دیگه بیشتر نمونده  مثل همیشه مطب کلی شلوغ بود و یه کم معطل شدیم که بد هم نبود چون من کلی اطلاعات از منشی دکتر گرفتم. بعدشم که نوبتمون شد و رفتیم تو و دکتر اول وزن منو گرفت که تو این 2 هفته 5/1 کیلو وزن اضافه کردم و شدم 58 کیلو بعد هم فشار که مثل همیشه 10 رو 6 بود و بعد هم سونو کرد و شما رو چک کرد و گفت همه چیزت خوبه فقط... از این به بعد من باید حواسم رو به تکونا و لگدای تو بدم که ساعتی یه بار یه وول بزنی. از اونجایی که شما دختر عاقلی هستی از دیروز تا حالا داری موج مکزیکی میدی و اروم و قرار نداری  امیدوارم تا اخرش همینجوری شیطون بمونی که خیا...
25 ارديبهشت 1392

سیسمونی

بالاخره مامانی چیدن اتاق شما رو شروع کرد فقط نمیدونم چرا به جای مرتب شدن هی داره شلوغ و شلوغ تر میشه! فعلا فقط کمد لوازم بهداشتیت رو چیدم و لباساتو دارم به نوبت میشورم. اینم بگم که ما سیسمونیت رو خودمون خریدیم و به مادر جون و پدر جونت زحمت ندادیم. فعلا هم فقط اندازه احتیاج سه ماه اولت خرید کردیم هر وقت هرچی لازمت شد با خودت میریم میخریم. امروزم با بابایی میخوایم بخریم و سرویس رو تختی و بقیه چیزای سیسمونیت رو بخریم. اینم عکس لوازم بهداشتیت و اولین کمد چیده شده. این شامپو و کرمهاته اینارو هم بهمون اشانتیون دادن: اینم پیشبند یه بار مصرف و حوله های تعویض و زیر انداز و... اینم کمد چیده شده: (هنر کردم وا...
21 ارديبهشت 1392

عکس 30 هفتگی پرنیان

خوشگل مامان هفته 30 من و بابایی برای سونو وزن گیری شما رفتیم دکتر. بابایی حدس میزد شما 2 کیلو باشی ولی من حدسم بین 1400 و 1600 بود طبق سونو شما 1550 گرم بودی و دکترت گفت وزنت خوبه و ایشالا به 3 کیلو میرسی تا موقع تولدت.بعدشم یه لحظه دستگاه سونو 4 بعدیش رو گذاشت رو شکم من و تصویر صورت شما رو نشونمون داد.  دکترت گفت دیدم نی نی تون خوشگله گفتم عکسشو داشته باشید و عکس رو برامون پرینت گرفت. منم از روی مانیتورش عکس گرفتم:   جیگر مامان   تو اولین نگاه به نظرم اومد عین عکسای بچگی خودمی ولی بعدش که اومدیم خونه و عکستو نگاه کردم به نظرم اومد بیشتر شبیه بابایی هستی. به هر حال جیگری جیگر ...
21 ارديبهشت 1392

اولین پست

پرنیان کوچولو این اولین پست وبلاگته. من و بابایی این وبلاگ رو برات درست کردیم تا هم خاطراتت ثبت بشه هم کلی دوست جوجو مثه خودت پیدا کنی عزیزم تو الان 32 هفته و 5 روزته و چیز زیادی تا تولدت نمونده. تو این 7 ماه و نیمی که اومدی زندگی مامان و بابا رو شیرین تر کردی . به خصوص دو ماه اخیر که با تکونات حسابی دلبری میکنی و مامان و بابا صبرشون برای دیدن روی ماهت تموم شده. شیطونک من مواظب خودت باش و این هفته های آخر رو هم به سلامتی بگذرون و بیا پیشمون
17 ارديبهشت 1392

اولین روز مادر

پرنیان خوشگلم امروز اولین روز مادریه که شما حضور داری و ایشالا سال دیگه روز مادر تو بغل مامانی امروزم از ٦ صبح بیداری و داری ورجه وورجه میکنی و لگد میزنی منم که دیگه عادت کردم یه کم باهات حرف میزنم و قربون صدقه ت میرم و میخوابم و شما هم برای خودت تو شکم مامان بازی میکنی. الانم من کم کم باید اماده بشم که برم استخر. شما آب بازی خیلی دوست داری و تو استخر هم تو دل مامان اروم و قرار نداری و همه ش دست و پا میزنی. من که حس میکنم بهت خیلی خوش میگذره اون تو. ایشالا که همین جوری هم باشه در همین راستا دو تا استخر پیدا کردم که وقتی به دنیا اومدی و سه ماهه شدی میتونم شما رو ببرم.استخر مخصوص نوزادان. من شنا خیلی دوست دارم امیدوارم تو هم دوست داشته ب...
17 ارديبهشت 1392

وور وور

دختر خوشگلم مامان از امروز تصمیم داره کم کم اتاقت رو بچینه. ایشالا هر قسمتی رو که چیدم عکسش رو هم میذارم اینجا. بابایی جمعه کمدهات رو گردگیری و ضدعفونی کرد و الان اتاقت اماده ست برای چیدن. لوازمت هم کم کم داره کامل میشه. سفارش پوشک و پودر صابون دادیم که شاید امروز برامون بیارن و مامانی لباسای شما رو بشوره و کشوهات رو بچینه. از احوالات خودت بگم: دیروز تو قبل از استخر که صدای قلب شما رو شنیدم ضربانت 144 بود و مثل همیشه مشغول شیطنت بودی.هرچند حرکاتت از قبل کمتر و ارومتر شده که من اینو به حساب بزرگ شدن و تنگ شدن جات میذارم عزیزم. راستی بابات برات اسم مستعار انتخاب کرده.بسکه شیطونی میکنی اسمت رو گذاشته "وور وور"   ...
17 ارديبهشت 1392

نشد که بشه!

امسالم لاتاری در نیومدیم. فدای سرت مامانی ایشالا سال دیگه در میایم دیروز بعد از استخر مطابق معمول رفتم دنبال باباییت و بابایی رو که میخواست مارو بپیچونه و بره کادو بخره رو دستگیر کردیم و مجبور شد ما رو ببره! این اولین باری بود که وقتی بابایی میخواست برام کادو بخره من همراهش بودم و کاری کردم که این دفعه اخر باشه  دو ساعت از این مغازه به اون مغازه بردمش تا شاید خسته بشه و بیخیال خرید شه که نشد بعدش هم رفتیم خونه مامان جونت قرار بود شام با مامان و خاله هات بریم بیرون(پرنیان دو تا خاله داره ) سر راه خاله میخواست برای خودش طلا بگیره و با هم رفتیم یه طلا فروشی و هم خاله ت خرید کرد هم بابایی برای شما یه آویز خوشگل گرفت. هنوز نیومده اولین ...
17 ارديبهشت 1392